اینجا قبرستان خاطره های من است
اینجا قبرستان خاطره های من است
در ظاهر ترسناک نیست
ولی در حقیقت باید بترسی..........با تو ام ای نا آدم آدم نما
لطفا نوشته ها را نخوان
چون ممکن است روزی بخواهم چاپشان کنم و با پولش بخواهم در جنگلی در کنار کلبه ای زیر درختان بزرگ و قد کشیده ای که روزهای پایان تابستان را سپری می کنند و دلشان مثل من برای پاییز تنگ شده است و درست وقتی که خورشید از لابلای برگهای این درختان نیمی از صورتم را گرم کرده و من با فوتی که به پیاله ی قهوه ام می کنم به دوردست ها خیره شده ام با امواجی از فکر های مذخرفی که آزارم می دهد و ناگهان هوا می گیرد و باران می بارد و من همچنان می نشینم تا نگاه کنم و تصمیم بگیرم برای خدا سجده کنم گریه کنم یا بخندم ............... لذت ببرم یا نان خشکی بگیرم با پیاز و ماست بخورم و آفتاب بخوابم
لطفا برو بگذار چای سارسم جه ای که مادرم اورده رو بخورم تا کپک نبسته
امین.م 91
چنتا از نوشته هاتونو خوندم..بی اغراق قلمتون عااااااااااااالیهــــــــــــ عالی
فقط من این ی تیکه رو نفمیدم چایی ک مادرم آورده کپک زند..
چای مگه کپک میزنه؟:-O..
ممنون بابت حضورتون..لطف کردین تشریف آوردین..ممــــــــــــنون